گذشتن. عبور کردن، گذاره شدن تیر. صرد. (لغت نامۀ مقامات حریری) : گذاره شد (تیر بیدرفش در زریر) از خسروی جوشنش بخون تر شد آن شهریاری تنش. دقیقی. بزد بر میان درخت سهی گذاره شد آن تیر شاهنشهی. فردوسی. بر آب جیحون پل کردن و گذارده شدن بزرگ معجزه ای باشد و قوی برهان. فرخی. این ترکمانان که از خودشان برفتند دیگر روی زهره ندارند که از جیحون گذاره شوند. (تاریخ بیهقی). یحیی مر ابوبکر طباخ را با خیل او به لب جیحون فرستاد تا او را نگاه دارد و نگذارد که گذاره شود (تقی بن احمد) . (زین الاخبار گردیزی)
گذشتن. عبور کردن، گذاره شدن تیر. صَرَد. (لغت نامۀ مقامات حریری) : گذاره شد (تیر بیدرفش در زریر) از خسروی جوشنش بخون تر شد آن شهریاری تنش. دقیقی. بزد بر میان درخت سهی گذاره شد آن تیر شاهنشهی. فردوسی. بر آب جیحون پل کردن و گذارده شدن بزرگ معجزه ای باشد و قوی برهان. فرخی. این ترکمانان که از خودشان برفتند دیگر روی زهره ندارند که از جیحون گذاره شوند. (تاریخ بیهقی). یحیی مر ابوبکر طباخ را با خیل او به لب جیحون فرستاد تا او را نگاه دارد و نگذارد که گذاره شود (تقی بن احمد) . (زین الاخبار گردیزی)
عبور کردن. رد شدن. گذشتن. گذاره کردن تیر از جوشن. عبره کردن. از یک سو فروشدن و از دیگر سو بیرون شدن: بتی که غمزه اش از سندان کند گذاره دلم به مژگان کرده ست پاره پاره. دقیقی. بیابان چگونه گذاره کنم ابا جنگجویان چه چاره کنم. فردوسی. خدنگش به سندان گذاره کند به نیرو که از جایگه برکند. فردوسی. اگر نیزه بر کوه روئین زنم گذاره کند زآنکه روئین تنم. فردوسی. بدین درشتی و زشتی رهی که کردم یاد گذاره کرد به توفیق خالق اکبر. فرخی. گذاره کرده بیابانهای بی فرجام سپه گذاشته از آبهای بی فرناد. فرخی. سنان چه باید بر نیزۀ کسی که ز پیل همی گذاره کند تیرهای بی پیکان. فرخی. جیحون گذاره کردی سیحون کنی گذاره زآن سو مدار کردی زین سو کنی مداره. منوچهری. منفذهای باریک که طعام آنجا گذاره نتواند کرد تا آب وی را تنک نگرداند. (الابنیه فی حقایق الادویه). و همچنین می آمدند تا به جیحون گذاره کردند و به آموی آمدند و امیرک بیهقی آنجا ببود. (تاریخ بیهقی). و چون ما از آب گذاره کردیم واجب چنان کردی و بخرد نزدیک بودی که.... رسولی فرستادی و عذر خواستی. (تاریخ بیهقی). ترکمانان براثر آنجا آمده بودند و به حیلتها آب برکرد را گذاره کردم، امیر را یافتم سوی مرو رفته. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 626). اگر عیاذ باﷲ خبر مرگ من به علی تگین رسید شما جیحون گذاره نکرده باشید، شما این و لشکر آن بینید که در عمر ندیده باشید. (تاریخ بیهقی). گرگانیان بنه را با پسر منوچهر گذاره کردند از شهر ناتل و بر آن جانب لشکرگاه کرده و خیمه زده. (تاریخ بیهقی). چون بادیه گذاره کردیم و به احرام گاه رسیدیم، خضر علیه السلام به ما رسید. سلام کردیم و او سلام را جواب داد. شاد شدیم. (تذکره الاولیاء عطار). عبر الوادی، رود گذاره کرد. (یواقیت العلوم) ، عبور دادن: ز رودهایی لشکر همی گذاره کنی که دیو هرگز در وی نیافتی پایاب. مسعودسعد. ، سوراخ کردن: یک چوبه تیر در کمان نهاد و بینداخت آن چهار پسر را بسفت و گذاره کرد. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی)
عبور کردن. رد شدن. گذشتن. گذاره کردن تیر از جوشن. عبره کردن. از یک سو فروشدن و از دیگر سو بیرون شدن: بتی که غمزه اش از سندان کند گذاره دلم به مژگان کرده ست پاره پاره. دقیقی. بیابان چگونه گذاره کنم ابا جنگجویان چه چاره کنم. فردوسی. خدنگش به سندان گذاره کند به نیرو که از جایگه برکند. فردوسی. اگر نیزه بر کوه روئین زنم گذاره کند زآنکه روئین تنم. فردوسی. بدین درشتی و زشتی رهی که کردم یاد گذاره کرد به توفیق خالق اکبر. فرخی. گذاره کرده بیابانهای بی فرجام سپه گذاشته از آبهای بی فرناد. فرخی. سنان چه باید بر نیزۀ کسی که ز پیل همی گذاره کند تیرهای بی پیکان. فرخی. جیحون گذاره کردی سیحون کنی گذاره زآن سو مدار کردی زین سو کنی مداره. منوچهری. منفذهای باریک که طعام آنجا گذاره نتواند کرد تا آب وی را تنک نگرداند. (الابنیه فی حقایق الادویه). و همچنین می آمدند تا به جیحون گذاره کردند و به آموی آمدند و امیرک بیهقی آنجا ببود. (تاریخ بیهقی). و چون ما از آب گذاره کردیم واجب چنان کردی و بخرد نزدیک بودی که.... رسولی فرستادی و عذر خواستی. (تاریخ بیهقی). ترکمانان براثر آنجا آمده بودند و به حیلتها آب برکرد را گذاره کردم، امیر را یافتم سوی مرو رفته. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 626). اگر عیاذ باﷲ خبر مرگ من به علی تگین رسید شما جیحون گذاره نکرده باشید، شما این و لشکر آن بینید که در عمر ندیده باشید. (تاریخ بیهقی). گرگانیان بنه را با پسر منوچهر گذاره کردند از شهر ناتل و بر آن جانب لشکرگاه کرده و خیمه زده. (تاریخ بیهقی). چون بادیه گذاره کردیم و به احرام گاه رسیدیم، خضر علیه السلام به ما رسید. سلام کردیم و او سلام را جواب داد. شاد شدیم. (تذکره الاولیاء عطار). عبر الوادی، رود گذاره کرد. (یواقیت العلوم) ، عبور دادن: ز رودهایی لشکر همی گذاره کنی که دیو هرگز در وی نیافتی پایاب. مسعودسعد. ، سوراخ کردن: یک چوبه تیر در کمان نهاد و بینداخت آن چهار پسر را بسفت و گذاره کرد. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی)
گذشتن عبور کردن: این ترکمانان که از خودشان برفتند دیگر روی زهره ندارند که از جیحون گذاره شوند. یا گذاره شدن تیر. گذشتن تیر از موضعی: بزد بر میان درخت سهی گذاره شد آن تیر شاهنشهی
گذشتن عبور کردن: این ترکمانان که از خودشان برفتند دیگر روی زهره ندارند که از جیحون گذاره شوند. یا گذاره شدن تیر. گذشتن تیر از موضعی: بزد بر میان درخت سهی گذاره شد آن تیر شاهنشهی
انجام داده شدن، تادیه شدن، تبلیغ شدن (پیغام پیغبری و غیره)، بیان شدن اظهار شدن، شرح شدن: و شرح اقاویل بی تفصیل فراز آورده شد و گزارده آمد هم از طریق حکمت فلسفه و هم از سبیل حکمت دین حق، ترجمه شده مترجم، صرف کرده، طرح (نقاشی) شده
انجام داده شدن، تادیه شدن، تبلیغ شدن (پیغام پیغبری و غیره)، بیان شدن اظهار شدن، شرح شدن: و شرح اقاویل بی تفصیل فراز آورده شد و گزارده آمد هم از طریق حکمت فلسفه و هم از سبیل حکمت دین حق، ترجمه شده مترجم، صرف کرده، طرح (نقاشی) شده
عبور کردن گذشتن: ترکمانان بر اثر آنجا آمده بودند و بحیلتها آب بر کرد را گذاره کردم امیر را یافتم سوی مرو رفته. یا گذاره کردن تیر. گذشتن تیر از موضعی: یک چوبه تیر در کمان نهاد و بینداخت آن چهار پسر را بسفت و گذاره کرد، عبور دادن گذراندن: زرود هایی لشکر همی گذاره کنی که دیو هرگز در وی نیافتی پایاب. (مسعود سعد)
عبور کردن گذشتن: ترکمانان بر اثر آنجا آمده بودند و بحیلتها آب بر کرد را گذاره کردم امیر را یافتم سوی مرو رفته. یا گذاره کردن تیر. گذشتن تیر از موضعی: یک چوبه تیر در کمان نهاد و بینداخت آن چهار پسر را بسفت و گذاره کرد، عبور دادن گذراندن: زرود هایی لشکر همی گذاره کنی که دیو هرگز در وی نیافتی پایاب. (مسعود سعد)
عبور کردن گذشتن، کارگر شدن (سلاح) موثر افتادن: نه تیر و نه نیزه گذار آیدش برو هیچ زخمی نه کار آیدش. گذار آوردن (آردن)، عبور کردن گذشتن: عماری دار لیلی را که عهد ماه در حکم است خدایا، در دل اندازش که بر مجنون گذار آرد. (حافظ)
عبور کردن گذشتن، کارگر شدن (سلاح) موثر افتادن: نه تیر و نه نیزه گذار آیدش برو هیچ زخمی نه کار آیدش. گذار آوردن (آردن)، عبور کردن گذشتن: عماری دار لیلی را که عهد ماه در حکم است خدایا، در دل اندازش که بر مجنون گذار آرد. (حافظ)